

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
So turn your face towards the pure religion of God!حضرت طفيل ابن عمرو دوسى (رض)
حضرت طفيل ابن عمرو دوسى (رض)
( اللهم اجعل له آية تعينهُ علی ما ينوی من الخير )
دعاي رسول اكرم صلي االله عليه وسل
طفيل ابن عمرو دوسى سردار قبيله دوس در جاهليت و يكي از بزرگان معروف عرب و از سخاوت مندان شمرده شده بود.
هيچگاهي ديگش از بالاي آتش برداشته نمي شد و درش بروي كسي بسته نمي بود، گرسنه را نان ميداد، هراسنده را حمايه ميكرد و همسايه را در جوار خود ميگرفت علاوه بر آن او اديبي ذكي و دانا و شاعري توانا بود، حِواس رقيق و فهم دقيق در فنون شعر داشت، چنانكه در آن يك كلمه سحر مى آفريد. روزي طفيل سر زمين قومش را كه در منطقه تهامه در ساحل بحيره احمر واقع بود ترك گفته متوجه مكه شد، در آن وقت اختلافات بين رسول كريم صلي االله عليه وسلم و كفار قريش به شدت جريان داشت، هر كدام در صدد جذب هوا داران خود بودند تا پشتيباني حزب شان تقويه گردد.
پس رسول اكرم صلي االله عليه وسلم با سلاح ايمان مردم را بطرف حق دعوت ميكرد و كفار قريش با هر وسيله اي مانع دعوت او مي شدند و مردم را از او دور ميكردند.
طفيل متوجه شد كه در عمق معركه حق و باطل بطور ناگهاني ولاشعوري در افتاده در حاليكه در آن مورد قصد نداشته و از دعوت محمد- صلي االله عليه وسلم- و مخالفت قريش هيچ آگاهي نداشت.
طفيل بن عمرو دوسي از وقوعش درين معركه حكايتي دارد كه هيچگاه فراموش نمي شود. پس به بيان او كه خيلي شگفت آور است گوش ميدهيم:
طفيل گفت: به مكه رسيدم به مجرديكه سران قريش مرا ديدند به سوي من شتافتند و با گرمي از من
پذيرايي كردند سپس بزرگان قريش به من گفتند تو در حالي به سر زمين ما آمدي كه اين مرد البته اشاره بطرف رسول اكرم صلي االله عليه وسلم است- گمان ميكند كه نبي است امور، ما را برهم زده، جماعت، را متفرق ساخته و وحدت ما را پراگنده ساخته است، ما ازين هراس داريم كه چنين واقعه اي بر تو و قومت رخ ندهد، پس با آن مرد سخن مگو و به كلامش گوش مده. زيرا
كلام او مانند سحر است كه بين پدر و پسر، بين برادر و بين زن و شوهر تفرقه مياندازد. طفيل ميگويد: قسم بخدا است آنقدر از قصه ها و اخبار شگفت آور او با من گفتند و مرا از آن بيم دادند كه قصد كردم باو نزديك نشوم و نه باوي گفتگو كنم. وقتي كه بطرف مسجد براي طواف كعبه و تبرك بتهاي آن رفتم در گوشهايم پنبه گذاشتم تا مبادا چيزي از كلام محمد بگوشم برسد. وقتيكه داخل مسجد شدم ديدم كه او- صلي االله عليه وسلم- به نماز ايستاده است نمازش مخالف نماز و عبادتش مغاير عبادت ما است. سيمايش خوشم آمد، عبادتش مرا تكان داد، متوجه شدم كه آهسته آهسته ناخود آگاه باو نزديك مي شوم تا كه باو قريب شدم. خداوند نه خواست كه من از فيض او بي نصيب بمانم پس چيزي از كلام شيرين او را شنيدم و با خود گفتم: واي بر تو اي طفيل! تو مردي عاقل و شاعري! كلام زشت و زيبا از تو پوشيده نميماند! پس چه مانع است اگر كلام اين مرد را بشنوي؟ چيزي كه خوب باشد آن را قبول كن و چيزي كه زشت باشد آنرا ترك كن.
طفيل ميگويد: اندكي مكث كردم تا رسول اكرم صلي االله عليه وسلم بطرف خانه اش برگشت من بدنبالش رفتم وقتيكه داخل منزل شد، من هم داخل شدم و گفتم: اي محمد- صلي االله عليه وسلم- قومت در باره تو بامن چيز هاي گفتند و آنقدر مرا بيم دادند كه در گوشهايم پنبه زدم تا كلامت را نشنوم، ولي خداوند خواست من چيزي از آن الفاظ زيبا بشنوم، پس امر خويش را با من در ميان بگذار تا از آن آگاه شوم.
رسول اكرم صلي االله عليه وسلم رسالت خويش را به من بيان كرد و سوره هاي اخلاص و فلق را قراءت نمود، قسم بخدا كه كلامي بهتر از كلاماو نشنيده بودم و آمري عادلتر از امر او نديده بودم.
آنگاه دستم را بطرف او كشودم و گواهي دادم كه لااله الا الله و أن محمداً رسول الله و در اسلام داخل شدم.
طفيل گفت: بعد از آن مدتي در مكه ماندم و امور اسلام را آموختم و تا قدر توان برخي از قرآن را حفظ كردم، وقتيكه بطرف قومم بر ميگشتم گفتم يا رسول االله! من در بين قومم قابل احترامم بطرف آنان بر ميگردم و آنان را به اسلام دعوت ميكنم به خداوند دعا كن تا بر من علامتي ارزاني كند كه مويد دعوتم باشد.
گفت اللهم اجعل له آية باين دعا بطرف قومم برگشتم تا اينكه بجايي رسيدم منازل قومم نمودار شد نوري مانند چراغ
در بين دو چشمانم نمودار شد. گفتم خداوندا اين نور را در جاي ديگر غير از چهره ام بينداز! زيرا از آن بيم دارم آنها گمان كنند كه اين عقوبتي است با ترك دين ايشان بر من رسيده.
پس آن نور بر نوك قمچين يا تازيانه ام افتاد و مردم آن را مانند قنديل معلق در نوك تازيانه من ميديدند، وقتيكه از دره بطرف ايشان سرا زير شدم، پدرم كه پيري سالخورده بود نزدم آمد.
گفتم اي پدر از من دور باش، زيرا نه من از تويم و نه تو از من. گفت چرا؟ گفتم من مسلمان شده ام و تابع دين محمد صلي االله عليه وسلم. گفت پسر جان دين تو دين منست، گفتم برو غسل كن و لباست را پاك كن، بعداً بيا تا آنچه
آموخته ام بتو بياموزانم. او رفت غسل كرد و لباسش را عوض كرد سپس نزدم آمد اسلام را برايش عرضه كردم و مسلمان شد.
بعداً زوجه ام آمد، گفتم از من دور باش، نه من از تويم و نه تو از من گفت چرا؟ گفتم اسلام ما را از هم جدا كرده من مسلمانم و پيرو دين محمد- صلي االله عليه وسلم- گفت پس دين من همان دين تو است، گفتم برو با آب )ذي شري(4 خود را پاك كن. گفت نمي ترسي كه از ذي شري به طفلان ضرري برسد. گفتم مرگ بر تو و بر ذي شري، برو آنجا دور از مردم غسل كن ، من ضمانت ميكنم كه آن سنگ بي جان بتو ضرري نميرساند. پس او هم رفت و غسل كرد و برگشت، اسلام را برايش عرضه كردم مسلمان شد بعد از آن قبيله دوسي را باسلام خواندم آنان در پذيرش دعوت من سستي كردند غير از ابوهريره- كه نامش عبدشمس بود. بعداً رسول اكرم صلي االله عليه وسلم او را عبدالرحمن ناميد- كه در پذيرفتن دين اسلام از همه سبقت كرد و مسلمان شد.
طفيل گفت: نزد رسول اكرم صلي االله عليه وسلم بمكه آمدم و ابوهريره همراهم بود. نبي صلي االله عليه وسلم پرسيد: چه داري يا طفيل؟
گفتم قلب هاي كه پرده غفلت آن ها از ديدن حق باز ميدارد و شديداً در كفر غرقند. فسق و معاصي بر قبيله دوسي غلبه كرده است.
پس رسول االله صلي االله عليه وسلم برخاست وضو كرد و بعداً دستان مباركش را بطرف آسمان بلند كرد ابوهريره ميگويد وقتيكه آنحضرت را به آن حالت ديدم ترسيدم از آنكه مبادا براي تباهي قومم دعا كند.
گفتم واي برقومم. اما رسول اكرم صلي االله عليه وسلم گفت خداوندا دوس را هدايت كن خداوندا دوس را هدايت كن. سپس رو به طفيل كرده فرمود: ) بطرف قومت بر گرد و ايشان را با ملايمت باسلام دعوت كن. طفيل ميگويد: هنوز من در سر زمين دوس بودم و مردم را باسلام دعوت ميكردم كه رسول
االله صلي االله عليه وسلم به مدينه هجرت كرد و غزوه بدر، احد و خندق هم گذشته بود كه نزد رسول االله صلي االله عليه وسلم رفتم در حاليكه هشتاد خانواده از قبيله دوس كه مسلمان شده بودند همراهم بودند، رسول االله صلي االله عليه وسلم از ديدن ما اظهار خوشي نمودند، و آنحضرت عليه الصلاة والسلام از غنايم خيبر به ما سهم داد. گفتيم يا رسول االله- صلي االله عليه وسلم- ما را در جناح راست لشكرت بگمار تا در هر غزوه اي كه به آن اقدام ميكني در خدمتت باشيم و لفظ )مبرور( را شعار ما بگردان. طفيل گفت، بعد از آن در صحبت آنحضرت بسر مي بردم تا اينكه خداوند جل جلاله مكه را بروي فتح كرد و آنگاه برسول اكرم صلي االله عليه وسلم عرض كردم كه مرا اجازه بده تا )ذي الكفين( بت قبيله عمرو بن )حمحمه( را بسوزانم رسول اكرم صلي االله عليه وسلم بوي اجازه داد، پس در جمع سريه اي از قومش بانصوب رهسپار گرديد وقتيكه به آنجا رسيد و قصد سوختاندن بت را كرد زنان و مردان و اطفال در اطراف او جمع شدند توقع داشتند كه چه بلائي بر سر او خواهد آمد، و انتظار داشتند كه صاعقه اي او را فرا خواهد گرفت. زيرا او )ذي الكفين( را سوختانده است. اما طفيل به محل نصب آن بت رفت و در محضر عابدانش در شكم آن آتش افروخت و اين اجز ذا الكفين لست من عبادكا مـيلاد اقدم من ميلادكا اني حشوت النار في فوادكا را ميخواند: يعني اي ذي الكفين من از عابدان تو نيم، ميلاد ما پيشتر از ميلاد تو است، من آتش را در شكمت افروختم.
با سوختن بت بقاياي شرك هم در قبيله دوس سوخت، آن قوم بدين مبين اسلام در آمدند.
طفيل ابن عمرو دوسي بعد از آن در ملازمت رسول اكرم صلي االله عليه وسلم بسر مي برد تا آنكه روح پاكش بجوار پروردگار پيوست. وقتيكه امر خلافت بيار او صديق اكبر محول شد، طفيل
خود را و شمشير خود را و فرزند خود را در اختيار خليفه رسول االله گذاشت. زمانيكه جنگ هاي )رد َّهَ( در گرفت طفيل با پسرش عمرو در پيشا پيش لشكر اسلام بجنگ
مسلمه كذاب برآمد، در اثنائي كه او بطرف )يمامه( روان بود خوابي ديد و بيارانش گفت: خوابي ديده ام تعبير آن را بمن بگوييد!
گفتند چه ديده اي؟ گفت ديدم سرم تراشيده شد و پرنده اي از دهنم پريد و زني مرا در بطن خود فرو برد. پسرم
عمرو مرا جستجو ميكرد ولي چيزي بين ما حايل شد كه مرا نديد. گفتند خير است انشاء االله تعالي او گفت بخدا خودم آنرا چنين تعبير ميكنم كه تراشيدن سرم به معناي بريدن سرم است پرنده
اي كه از دهن پريد روح منست. اما زني كه مرا در بطنش فرو برد قبر است. من آرزو دارم به شهادت برسم. اما جستجوي پسرم از من باين معنا است كه او هم ميخواست كه از شهادت بر خوردار شود-
اگر خدا بخواهد- ولي او اين مقام را در آينده خواهد يافت. در معركه يمامه اين صحابي جليل القدر چنان شهامت و شجاعت بخرچ داد و چنان سر بازي و فداكاري كرد كه در ميدان معركه جان به جان آفرين سپرد. اما پسرش عمرو همچنان هنوز در ميدان جنگ داد شجاعت و مردانگي داد كه از فرط تيرها و زخمهاي كه خورده بود ضعيف و ناتوان گرديد و دست راستش قطع شد. او بمدينه برگشت ولي پدر و يك دست خود را در يمامه گذاشت.
در زمان خلافت حضرت عمر رضي االله عنه عمرو بن طفيل نزد او رفت درين اثنا براي خليفه طعام آوردند. مردمي را كه نزدش نشسته بودند همه را به خوردن طعام خواست ولي عمرو دور شد، فاروق اعظم گفت چه شده شايد بخاطر دستت خجالت ميكشي؟
گفت بلي يا امير المؤمنين.
.
گفت و الله اين طعام را نمي چشم تا آنرا با دستت سِرِشته نكني. قسم بخداست هيچ يك از اعضاي اين قوم در جنت نيست غير از تو ) مقصدش از دست بريده او است(. عمرو از وقتي كه پدرش شهيد شده بود خواب شهادت را ميديد اما در معركه يرموك- كه در سال پانزدهم هجري بين مسلمين و روم بوقوع پيوست و خداوند مسلمانان را در آن پيروزي درخشاني نصيب كرد با ديگر سر بازان اسلام خود را در صف دشمن زدند تا وقتي جنگيدند كه به درجه عالي شهادت نايل شدند. خداوند بر طفيل رحم كند. او شهيد پدر شهيد بود.
talking about'حضرت طفيل ابن عمرو دوسى (رض)'
Write your thoughts
Share your thoughts about this article with us