فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
پس روى خود را متوجه آئين خالص پروردگار كن !حضرت سلمان فارسى (رض)
حضرت سلمان فارسى (رض)
(لو کان الدین (او العلم) معلقا بالثریا لتناوله رجال من ابناء الفارس)
«اگر دین (و در روایت دیگری اگر علم) به ستاره ثریا بسته باشد و در آسمانها قرار گیرد، مردانی از فارس آن را در اختیار خواهند گرفت.»
( اين حديث را رسول اكرم (ص) گفته در حاليكه دست مباركش را بر سلمان گذاشته بود.)
اين قصه ما قصه جوينده حقيقت است، كسيكه خدا را ميجويد…
قصه سلمان فارسى رضي االله عنه. پس به خود سلمان مجال ميدهيم تا سر گذشت خود را حكايت كند. زيرا شعور او در آن عميقتر و روايت او براي ما دقيقتر و صادقتر است.
سلمان ميگويد: جوانى بودم فارسى از اهالى اصفهان، از قريه ايمه ( جيان ) گفته مي شد. پدرم دهقان يعنى خان قريه بود. او ثروتمند ترين مرد منطقه بوده و از منزلت بلندى برخوردار بود. من محبوبترين خلق خدا نزدش بودم محبت او به من روز بروز فزونى ميگرفت، حتى از خوف اينكه به من گزندي نرسد، مرا در خانه نگهميداشت، چنانكه دو شيزگان را نگهميدارند، در دين مجوس سعى ميكردم بحدى كه سر پرست آتشكده شدم و امور آن كاملاً به من سپرده شد، شب و روز از آن نظارت ميكردم تا ساعتى خاموش نشود. پدرم مزرعه وسيعى داشت كه از آن غله فراوان حاصل ميكرديم او از آن سر پرستى ميكرد و
حاصلات آنرا جمع ميكرد. روزى از روز ها كار مهمى برايش پيش شد و از رفتن به مزرعه باز ماند پس به من گفت: پسرم! من طوريكه مي بينى از رفتن به مزرعه باز ماندم، تو به آنجا برو و از امور مزرعه نظارت كن، پس من به قصد رفتن به مزرعه بر آمدم و در راه نظرم به كنيسه اى از كنيسه هاي نصارى افتاد، صداى او شان كه دعا ميكردند توجُه ام را به خود جلب كرد، به كنيسه داخل شدم تا ببينم كه آنان چه ميكنند، وقتيكه تأمل كردم دعاي شان خوشم آمد و به آن تمايل پيدا كردم با خود گفتم كه قسم بخدا اين دين بهتر از دينى است كه ما برآنيم. و الله تا وقت غروب آفتاب آن جا را ترك نكردم و مزرعه هم نرفتم. از آنان پرسيدم كه اصل اين دين در كجا است؟ گفتند در سر زمين شام، شامگاهان بخانه برگشتم پدرم پرسيد در مزرعه چه كردى؟ گفتم اى پدر! من مردمانى را ديدم كه در كنيسه دعاء ميكردند دعاى شان خوشم آمد و تا شام در آنجا بودم. پدرم از كارم رنجيد و گفت پسرم در دين آنان خيرى نيست دين تو و دين پدرانت بهتر از آنست. گفتم هرگز نه! همانا دين او شان بهتر از دين ما است، پدرم از گفتار من نگران شد و خوف داشت كه مبادا من از دين برگردم. مرا در خانه قيد كرد و در پاهايم زولانه بست.
چون فرصتى ميسر شد، كسي را نزد نصرانيان فرستاده خواهش كردم اگر كاروانى بطرف شام ميرفت به من خبر بدهند.
اندكي بعد كاروان شام نزد ايشان آمد و به من خبر دادند، من حيله اى بكار برده خود را از قيد خلاص كردم مخفيانه از خانه برآمدم و با كاروان بطرف شام روان شدم. همينكه بشام رسيديم، پرسيدم كه بهترين مرد از اهل اين دين كيست؟ گفتند: ( اسقف )متصدى كنيسه. پس نزد او رفتم و گفتم من به نصرانيت تمايل دارم، ميخواهم در خدمت شما باشم و از شما بياموزم و با تو نماز بخوانم.
گفت بيا! پس نزدش رفتم و خدمت او را ميكردم. بعداً درك كردم كه او مرد خوبى نيست. زيرا او پيروان خود را به دادن صدقه امر ميكرد و ثواب آنرا بيان ميكرد، وقتيكه آنان صدقه اى به او ميدادند تا در راه خدا خرج كند، آنرا پس انداز مينمود و هيچ چيزي از آن را به نيازمندان و مستمندان نمى داد. حتى هفت كوزه چه طلا جمع كرده بود. پس او با اين كارش بدم آمد، چندى بعد آنمرد مرد. نصرانيان براى دفن او گرد آمدند، من به ايشان گفتم كه اين دوست تان مرد خوبى نبود، شما را به پرداخت صدقه امر ميكرد و تشويق مينمود و آنرا براى خود ذخيره ميكرد و به نيازمندان نفقه نميكرد. گفتند از كجا فهميدي؟ گفتم من شما را به گنجينه او رهنمايي كنم؟! گفتند خوبست. جاي آنرا به ايشان نشان دادم
آن هفت كوزه پر از طلا و نقره را از آن جا كشيدند، بعداً گفتند قسم بخدا كه او را دفن نميكنيم، پس كالبد او را بر صليب كشيدند و سنگ سار كردند.
چندى بعد مرد ديگرى را بجاى او گماشتند بخدمت او رفتم ديدم مردى پرهيزگار و تارك الدنيا است. و عابد تر از او كسي نيست. ديانت و اخلاق او خيلى خوشم آمد مدتى را با او سپرى كردم، عمرش به پايان رسيد، هنگام سكرات موت برايش گفتم مرا به شخصى رهنمايي كن كه بعد از تو نزد او باشم. گفت: پسرم كسى را به سويه خود نمى بينم جز مرديكه در موصل زندگي ميكند او فلان نام دارد از حق منحرف نمى شود، خود را باو برسان. بعد از وفات اسقف بطرف موصل شتافتم وبه او رسيدم. حكايت خود را برايش گفتم، گفت خوبست نزد من باش!
او را مردي عابد و نيكو خصال يافتم مدتى در خدمتش بودم چندى بعد او هم مريض شد در هنگام موت گفتم چه امر ميكنى به كى ملحق شوم؟
گفت: پسرم قسم بخدا است من مردى در تقوى و زهد سراغ ندارم غير از مردى در نصيبين و فلان…( نام دارد، نزد او برو!
بعد از مرگ او به آنجا رفتم و سر گذشت خود را به او بيان كردم، او اجازه داد تا نزدش بمانم او را مردى صالح و نيكو كار يافتم. ولى او هم اندكى بعد به مرض موت مبتلاء گرديد. قبل از وفاتش پرسيدم كه مرا به كى سفارش ميكند؟ گفت من مردى را سراغ ندارم كه به دين پا بند باشد غير يك مرد در )عموريه. نزد او رفتم و احوال خود را برايش بيان كردم مدتى در خدمتش بودم او هم مردي صالح و نيكو كار بود، در آنجا اموالى چند از قبيل گاو و گوسفند صاحب شدم. هنگام وفاتش به من گفت: پسرم امروز من سراغ ندارم كسى را كه در راه خدا مستقيم و بدين خدا متمسك باشد. اما زمان آن نزديك شده پيغمبرى در سر زمين عرب مبعوث گردد و مردم را بدين ابراهيم عليه السلام دعوت نمايد، سر زمينى داراى نخلستان ها بوده و بين حرتين واقع است او (آن پيامبر) علاماتي دارد. از جمله اينكه: هديه را ميخورد صدقه را
نه.
بين شانه هايش مهر نبوت است. اگر ميتواني به آن سر زمين خود را برسان پس اجل مهلتش نداد و از دنيا رفت. من مدتى در عموريه ماندم تا اينكه بازارگانانى از قبيله كلب آنجا آمدند، بايشان گفتم اگر مرا با خود به سر زمين عرب ببريد اين گاو ها و گوسفندان را به شما ميدهم آنان مرا با خود برداشتند تا اينكه به وادي القرىٰ رسيديم، آنان بر من خيانت كردند و به مردى از يهود فروختند، پس خدمت او را ميكردم تا اينكه روزى پسر عمويش از بنى قريظه بديدنش آمد و مرا از او خريد و با خود به يثرب برد. و نخلستانى را كه دوستم در عموريه گفته بود در آن جا ديدم و مدينه را مطابق به اوصاف ايكه او گفته بود يافتم. پس در آن جا باوى اقامت كردم. درين وقت نبى كريم صلي الله عليه وسلم قومش را در مكه دعوت ميكرد. اما نسبت مشغوليتى كه در حالت غلامى آن مرد داشتم از او صلي االله عليه وسلم خبرى نداشتم.
به تعقيب آن روزى رسيد كه رسول اكرم صلي االله عليه وسلم به يثرب هجرت كرد، قسم بخدا است من در شاخه درختى مشغول كار بودم و اربابم در زير درخت نشسته بود كه عمو زاده اش نزدش آمد و گفت:
خدا ( بني قًيله )را بكشد و الله همين الآن در قباء به دور مردى گرد آمده اند كه از مكه نزد شان آمده، گمان ميكند كه او نبى است.
به مجرد شنيدن كلام او سرا پايم را لرزه فرا گرفت، ترسيدم كه از درخت سر نگون نشوم. بناً از آن بزودى فرو آمدم و از آن مرد پرسيدم كه چه گفتى؟ باز بگو؟ اربابم غضب شد و مشت محكمى بر من حواله كرد و گفت تو را به آن چه كار؟! برو به كارت برس! شام آنروز مقدارى از خرما را كه جمع كرده بودم با خود گرفته نزد رسول اكرم صلي الله عليه وسلم شتافتم، به حضورش مشرف شدم و گفتم: خبر شدم كه تو مرد صالحى استى و ياران غريب و محتاجى دارى، اين قدرى صدقه است، پس شما را به آن مستحق تر ديدم، بعداً آن را تقديم كردم، او صلى الله عليه وسلم بيارانش گفت بخوريد. اما خودش از آن نخورد، من پيش خود گفتم! اين يكى، بعد از آن برگشتم و شروع كردم به جمع كردن مقدارى ديگر از خرما، وقتيكه از قباء به مدينه آمد نزدش رفتم و گفتم من ديدم كه شما صدقه را نميخوريد لهذا اينك هديه اى را خدمت تان تقديم ميكنم، پس از آن خورد و به اصحابش امر كرد باوى بخورند، آنگاه با خود
گفتم دوم. بار ديگر نزد رسول الله عليه وسلم رفتم او در بقيع غرقد بود در آنجا جنازه يكى از اصحابش
را دفن ميكردند ديدم كه او صلي االله عليه وسلم نشسته ردايى بر دوش دارد، پس بروى سلام دادم و بار بار به پشت مبارك او نگاه ميكردم تا باشد آن مهرى را كه دوستم در عموريه گفته بود ديده بتوانم.
وقتيكه نگاهم به طرف پشت آنحضرت طول كشيد، او هدف مرا فهميد ردايش را از دوشش انداخت، من مهر نبُوت را ديدم پس خودر ا بر آن فرو انداختم و مى بوسيدم و ميگريستم.
رسول اكرم صلى الله عليه وسلم گفت چه خبر است؟
من قصه خود را برايش بيان كردم و از آن در شگفت شد، و خوش داشت آن قصه را اصحابش
نيز بشنوند،بر آنان نيز آن قصه را باز گو كردم از شنيدن آن متعجب شدند.
بحث در مورد'حضرت سلمان فارسى (رض)'
نظریات خود را بنوسید
نظریات خود را باره این مقاله با ما شریک کنید