حضرت عمرو ابن جموح (رض)

حضرت عمرو ابن جموح (رض)
  • 1400/9/1
  • گرداننده وبسايت
  • 5:32:33
اشتراک گزاری:

حضرت عمرو ابن جموح (رض)

(شيخى كه عزم كرده با پاى لنگ در جنت قدم گذارد)
او يكى از زعماي يثرب در جاهليت و سردار بني سلمه بود، و مردي جواد و با مروت بود عادتاً اشراف در جاهليت هر كدام براي خود يك بت خاص در خانه شان ميداشتند تا هر صبح و شام از آن تبرك جويند. و همچنان در موسم هايي براي آن حيواني ذبح كنند و در مشكلات از او مدد بخواهند.
 بت عمرو ابن جموح (مناة) خوانده مي شد و آنرا به شكل نفيسي از چوب ساخته بود او در رعايت آن مبالغه مي كرد و در چرب كردن و پاك كردن آن توجه خاص داشت. عمرو ابن جموح مردي سالخورده بود،وقتيكه نور ايمان در خانه هاي مدينه تجل ِّي ميكرد عمر او از شصت تجاوز كرده بود. زماني نور ايمان در خانه هاي مدينه پرتو افشاني ميكرد كه مصعب ابن عمير رضي االله عنه به دعوت در مدينه شروع كرد و خلايق زيادي از جمله سه پسر عمرو هر يك مُعو َّذ و معاذ و خلاد و همتاي ايشان معاذ ابن جَبل رضي االله عنهم بدست او باسلام مشرف شده بودند. و زوجه اش (هند) يك جا با پسرانش باسلام گراييد،در حاليكه او ( عمرو ابن جموح) از اسلام شان آگاهي نداشت، همينكه دين اسلام بر اهل يثرب غلبه كرده و كسي از اشراف در حالت شرك نماند غير از شوهرش و تعداد اندكي از ديگر مردمان.
 او شوهرش را دوست داشت و تعظيم مينمود و خوف داشت مبادا شوهرش در حالت كفر از دنيابرود. اما خود عمرو ازين خوف داشت كه مبادا پسرانش از دين آباي خود بر گردند و دعوت مصعبابن عمير را بپذيرند، شخصيتي كه توانست در مدتي كوتاه مردمان زيادي را به اسلام دعوت نمايد.از آن رو مرد بزوجه اش گفت: اي هند! هوش كن پسرانت با اين مرد ( مصعب ابن عمير) روبرو نشوند ( تا كه آنان را هم مثل ديگران از راه نبرد)
زوجه اش گفت اطاعت مي شود، اما آيا به گفتار پسرت معاذ كه از آن مرد روايت ميكند گوش ميدهي؟ گفت واي بر تو اي زن! آيا معاذ هم بيدين شده و من خبر ندارم؟ آن زن صالحه دلش بر پيرمرد سوخت و گفت: هرگز نه، ليكن در بعضي از مجالس او اشتراك ميكند و چيزي از آنچه شنيده است ميگويد،گفت نزد من بخواهش. وقتيكه او نزدش آمد گفت بر من بگو كه اين مرد چه ميگويد؟ گفت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1)

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ (7)گفت چه كلام زيبايي: و چه كلام مقبولي! آيا كل كلام او چنين است؟! معاذ گفت و بهتر ازين اي پدر. آيا از او متابعت ميكني؟ زيرا قومت از او متابعت كرده اند. پير مرد لحظه اي سكوت كرده بعداً گفت: تا كه از ( مناه) مشوره نگيرم چيزي نميگويم. آن جوان باز گفت: پدر جان (مناة) چه خواهد گفت؟! آن چوب است نه عقل دارد نه منطق.
شيخ به تندي گفت: برايت گفتم كه بدون مشوره او كاري نميكنم. بعد از آن عمرو ابن جموح برخاست، – آنان وقتيكه با بت سخن ميگفتند در پشت سر آن زن پيري را مي نشاندند تا از طرف بت جواب بگويد- او با قامت راست بر پاي سالمش ايستاد بت را ستايش كرد و بعداً گفت:
يا (متاة) بدون شك توميداني كه اين داعي كه از مكه نزد ما آمده براي هيچكس بدي را نميخواهد غير بتو، او آمده تا ما را از عبادت تومنع كند. من خوش ندارم باو بيعت كنم گر چه چيز هاي خوبي ازگفتارش را شنيده ام ولي بدون استشاره تو كاري نميكنم، پس بمن مشوره بده!طبعاً (مناة) چيزي نگفت، عمرو گفت شايد بر من قهر باشي، من كاري نكرده ام كه باعث اذيت تو شده باشد. اما چند روزي ميگذارمت تا قهرت فروكش نكند.
پسران عمرو از علاقه مندي پدر شان به بتش (متاة) آگاه بودند و ميدانستند كه چه مدتي از زمان را با آن گذشتانده است. اما حالا احساس كرده اند كه او در شك و گمان افتاده است، بنابرآن بايد اخلاص او را بكلي از قلبش بيرون كنند اين طريق او به سوي ايمان است.
در شبي از شبها پسران عمرو بن جموح با دوست شان معاذ ابن جبل بطرف (مناة)رفتند. آنرا از جايش بر داشته در يك چقري زباله داني بني سلمه انداختند، فرداي آن عمرو به آهستگي غرض اداي احترام بطرف بتش رفت او را در جايش نيافت، گفت واي بر شما كي امشب بر اله ما تعرض كرده؟ كسي جواب نداد او داخل خانه را جستجو كرد و از شدت غضب مي غريد، همه را تهديد ميكرد و بيم ميداد سپس از خانه خارج شد آنرا در يك چقري ديد كه سرنگون افتاده، پس آن را به خانه آورد شستشو كرد و معطر ساخت و به جايش گذاشت و گفت و الله اگر ميدانستم كه كي در حق تو چنين كرده او را رسوا ميكردم در شب دوم هم آن جوانان چنان كاري كردند، هنگام صبح باز هم شيخ او را در جايش نيافتو به جاي اولي رفت ديد كه آلوده با كثافات در چقري افتاده است، پس آنرا برداشت و پاك كرد و خوشبويي زد و بجايش برد.
جوانان باعمال شان با آن ادامه ميدادند تا اينكه عمرو به تنگ آمد، در وقت شب قبل از آنكه بخوابد نزد بت رفت و شمشيري بر گردن او آويخت و گفت اي (مناة) و الله من نميدانم كه كي تو را باين حالت ميكند؟! اينك شمشير را بگير و اگر در تو خيري باشد شر او را از خود دفع كن، سپس به بسترش رفت. جوانان وقتي دانستند كه شيخ غرق در خوابست. بطرف بت رفتند شمشير را از گردنش برداشتند، خارج خانه بردند، پايش را با ريسمان در پاي يك سگ مرده بستند و باز هم در همان چقري انداختند.فرداي آن كه شيخ از خواب برخاست ديد كه بتش در جايش نيست بطرف همان زباله داني شتافت ديد كه با سگ يك جا در چقري برو افتاده است.اين بار آنرا نبرداشت و گفت:و الله لوكنت الهاً لم تكن- انت و كلب وسط بثر في قرنيعني قسم بخدا است اگر خدا مي بودي همراه با سگ در قعر چاه سر نگون نمي شدي. و اندكي بعد از آن بشرف ايمان مشرف شد. عمرو بن جموح حلاوت ايمان را چشيد، بعد از آن انگشت ندامت بدندان ميگزيد و بر هرلحظه اي كه در شرك گذشتانده بود افسوس ميكرد. پس او با دين جديد روحاً و جسماً گرويده شد و نفس و مال و اولاد خود را در طاعت خدا و رسولش گماشت.
 بعد تر از آن واقعه (احد) رخ داد، عمرو ابن جموح ديد كه فرزندان سه گانه اش براي مقابله با دشمنان خدا آماده گي ميگيرند مانند شيران دمان اين طرف و آن طرف ميگردند، و در اشتياق رسيدن به درجه رفيع شهادت و يا پيروزي و حصول رضاي خداوندند اين حالت آنان غيرت او را نيز به جوش آورد، عزم كرد تا با ايشان براي جهاد تحت علم رسول الله صلي الله عليه وسلم برود. ولي پسران جوانش ميخواستند تا او را از عزمش منصرف سازند، زيرا او پيري سالخورده بود، در عين زمان پايش لنگ بود، خداوند او را معاف كرده بود، برايش گفتند پدر جان خداوند تو را معاف كرده، چرا در كاريكه خدا ترا معارف كرده خود را مكلف ميداني؟ آن شيخ از گفتار آنان سخت بر آشفته شد و برسول اكرم صلي الله عليه وسلم از آنان شكايت كرده گفت: يا نبي الله! پسرانم ميخواهند مرا از خير باز دارند آنان دليل ميآوردند كه پايم لنگ است، ولي من اميدوارم كه با همين پاي لنگ در جنت قدم گذارم.
رسول اكرم صلي الله عليه وسلم به پسرانش گفت: بگذاريدش! شايد خداوند متعال شهادت نصيبش كند.
پس با قبول امر رسول االله صلي االله عليه وسلم او را اجازه دادند. هنوز از خانه خارج نشده بود كه عمرو ابن جموح با زوجه اش وداع كرد، وداعي كه ديگر بر نميگردد.سپس بطرف قبله رو كرد، دستانش را بطرف آسمان بلند كرده و گفت: خداوندا شهادت نصيبم كن مرا ناكام بطرف اهلم بر نگردان! بعداً پسرانش با جم غفيري از بني سلمه او را احاطه كردند، وقتيكه آتش جنگ شعله ور شد، مردم از اطراف رسول اكرم صلي االله عليه وسلم پراگنده شدند ديده شد كه عمرو بن جموح به فوج اول پيوست و با پاي سالمش خيز ميزد، در حاليكه ميگفت من در آرزوي جنتم، من در آرزوي جنتم، پسرش ( خلاد) نيز در عقبش بود. آن شيخ و پسر جوانش تا وقتي شمشير ميزدند كه هر دو در ميدان معركه شهيد افتادند و بين شهادت پدر و پسر لحظاتي بيش نبود.
بمجرديكه بساط جنگ برچيده شد رسول اكرم صلي االله عليه مسلم بطرف شهدا رفت تا آنان را بخاك بسپارد. پس باصحابش گفت آنان را با خونهاي شان و جراحات شان بگذاريد، من برايشان شاهدم. ۵٣بعداً فرمود (هيچ مسلمي نيست كه در راه خدا زخم بردارد مگر ميآيد در روز قيامت در حاليكه خون از وجودش ميريزد، رنگ آن خون زعفراني و بوي آن بوي مشك ميباشد).سپس فرمود: عمرو بن جموح را با عبداالله ابن عمرو يك جا دفن كنيد، زيرا آن دوستان صادقي در دنيا با هم بودند.

 

خداوند جل جلاله از عمرو ابن جموح و ديگر دوستانش از شهداي احد راضي باشد و قبر هاي شان را روشن سازد.

بحث در مورد'حضرت عمرو ابن جموح (رض)'

نظریات خود را بنوسید

نظریات خود را باره این مقاله با ما شریک کنید

نظر شما قابل قدر است