

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
Så vend ditt ansikt til Herrens rene religion!عمير ابن وهب (رض)
عمير ابن وهب (رض)
(عمير ابن وهب از بعضي پسرانم بر من عزيز تر شده است)
عمر بن خطاب
عميرا بن وهب جمحي در بدر جان خود را نجات داد و زنده برگشت در حاليكه پسرش وهب در دست مسلمانان اسير مانده بود.
او بيم داشت كه شايد مسلمانان پسر جوانش را بجرم پدرش مواخذه كنند و يا بر او صدمه اي
برسانند، زيرا عمير )پدرش( رسول اكرم صلي عليه وسلم را )درمكه( بسيار اذيت ميكرد و يا در مقابل آزار و اذيتي كه بر مسلمانان وارد كرده بود سرزنش كنند.
روزي عمير جهت طواف كعبه و زيارت بتهاي آن بطرف مسجد رفت در آن جا صفوان ابن
اميه را در پهلوي حجر نشسته ديد، پس بطرف او رفت و گفت صبح بخير اي سردار قريش! او گفت صبح تو بخير اي ابو وهب! بنشين ساعتي درد دل كنيم، زيرا همين حديث است كه وقت را سپري ميكند. عمير در مقابل صفوان نشست و هر دو از واقعه بدر و مصايبي كه در آن بر قريش نازل شده
بود ياد كردند واز اسيراني كه از طرف محمد صلي االله عليه وسلم و اصحابش دستگير شده بودند نام بردند. و بر بزرگان قريش كه بدست مسلمانان كشته شده و در اعماق چاه بدر )قليب( انداخته شده بودند حسرت و افسوس كردند.
صفوان ابن اميه آه سردي كشيد و گفت: و االله بعد از آنان در زندگي خيري نيست، عمير گفت راست گفتي و االله، و سكوت كرد، اندكي بعد گفت: قسم برب كعبه اگر قرضدار نمي بودم و خانواده ام بي سر نمي شد، همانا نزد محمد صلي الله عليه وسلم ميرفتم و او را ميكشتم و بكارش خاتمه ميدادم. و از شرش خلاص مي شديم. او با آوازي خفه شده ادامه داد با موجوديت پسرم وهب نزد ايشان در رفتنم به يثرب كسي بر من شك نميكند.
صفوان فرصت را مغتنم شمرده باو گفت: اي عمير دينت را بر عهده من بگذار من آنرا هر قدر باشد مي پردازم، و عيالت را با عايله خود يكجا ميكنم و تا زنده ام از ايشان سر پرستي ميكنم، من آنقدر مال دارم كه مصارف آنان را بخوبي تكافو كند.
عمير گفت: خوبست اين راز را به كسي اظهار مكن هشدار كه آنرا افشا نكني. صفوان گفت درست است، كسي از آن خبر نخواهد شد. عمير در حاليكه آتش كينه محمد صلي االله عليه وسلم در قلبش شعله ور بود لوازمي را كه ضرورت داشت آماده ساخت و مطمئن بود كه سفر او هيچگونه حدس و گماني خلق نميكند، زيرا اقارب اسيران قريش براي خلاصي اسيران شان بمدينه رفت و آمد ميكردند.
عمير ابن وهب فرمايش داد تا شمشيرش را تيز كنند و با زهر آب بدهند مركب خود را خواست، آنرا آماده كردند و سوار شد و با دلي پر از حقد و كينه بطرف مدينه روان شد. عمير بمدينه رسيد و بطرف مسجد روان شد، او رسول االله صلي االله عليه وسلم را ميخواست، در نزديكي مسجد اشترش را چوك كرد و فرود آمد. در آن جا حضرت عمر رضي االله عنه با چند تن اصحابه كرام نشسته بودند و از اسيران بدر و كشته گان قريش ياد ميكردند و قهرماني هاي مسلمانان از مهاجرين و انصار را در ميدان جنگ به تصوير مي كشيدند كه چگونه خداي متعال پيروزي نصيب شان كرد و دشمنان شان را مقهور و منكوب ساخت. عمر ديد كه عمير بن وهب از اشتر فرود آمد شمشيرش را بر داشته بطرف مسجد روان است. با شتاب زدگي از جا برخاست و گفت اين سگ دشمن خدا عمير ابن وهب است… و االله او قصد بدي دارد، او مشركين را بر ضد ما تحريك كرده پيشترك از روز بدر براي آنان جاسوسي ميكرد. سپس برفقايش گفت: بطرف رسول االله صلي االله عليه وسلم بشتابيد و در دور برش باشيد، هوش كنيد كه اين خبيث مكار دست به جنايتي نزند. سپس خودش بطرف پيغمبر اكرم صلي االله عليه وسلم شتافت و گفت:
يا رسول االله! اينك دشمن خدا عمير بن وهب با شمشيري افراشته آمده گمان ميكنم قصد بدي دارد.
رسول اكرم صلي االله عليه وسلم گفت: بيا ريدش. عمر رضي االله عنه بطرف عمير بن وهب رفت و از گريبانش گرفته بند شمشيرش را برگردنش حلقه كرد و به طرف رسول اكرم صلي االله عليه وسلم آورد، وقتيكه رسول اكرم عليه افضل الصلات و اسلام او را ديد گفت) رهايش كن اي عمر و از او دور شو!(.
عمر او را رها كرد و خودش دور شد، رسول اكرم صلي االله عليه وسلم بطرف عمير نگاه كرده فرمود: نزديك شو اي عمير! او نزديك شد و گفت صبح بخير!.
اين جمله از آداب تحيت عرب در عصر جاهلي بود رسول االله صلي االله عليه وسلم گفت: خداوند تحيتي بهتر از تحيت تو بما آموخته است. اي عمير! او سلام را به ما آموخته است كه تحيت اهل بهشت است. عمير گفت و االله تو از تحيت ما دور نيستي و تو به همان زمان نزديك هستي. رسول االله صلي االله عليه وسلم گفت: چرا آمدي اي عمير؟ گفت آمده ام تا اسيري را كه نزد شما است خلاص كنم. با رهايي او بر من احسان كنيد. گفت اين شمشير آويخته بر گردنت براي چيست؟ گفت خدا اين شمشير ها را بشكند، آيا در روز )بدر( بدرد ما خوردند؟!! رسول اكرم صلي االله عليه وسلم فرمود: به من راست بگو آنرا چرا آوردي؟ گفت غير از آن ديگر مطلبي نيست. رسول اكرم صلي االله عليه وسلم فرمود: نه خير، بلكه تو با صفوان ابن اميه در نزديكي حجر نشسته از كشته گان قريش كه در چاه بدر انداخته شده اند ياد كرديد، بعداً تو گفتي اگر قرضدار نمي بودم و آل و عيالم نمي بود ميرفتم تا محمد- صلي االله عليه وسلم- را بكشم. پس صفوان دين و مخارج عيالت را بذمه گرفت تا مرا بكشي … خداوند بين تو و او حاضر بود.
عمير لحظه اي در حيرت افتاد، سپس گفت گواهي ميدهم كه تو فرستاده خدايي در ادامه گفت: يا رسول االله تو را در آنچه از اخبار آسماني براي ما ميگفتي تكذيب ميكرديم و وحي را دروغ مي پنداشتيم،اما از رازيكه بين من و صفوان بود هيچكس آگاه نبود قسم بخداست غير از و تعالي كسي بتو نگفته است. حمد و سپاس خداي راست كه مرا جهت هدايت براه اسلام بطرف تو رهنمون شد.
سپس گفت » اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله« پيامبر عليه السلام باصحابش گفت برادر تان را از امور دين آگاه سازيد. قرآن را برايش بياموزانيد و اسيرش را آزاد كنيد. مسلمانان باسلام عمير بن وهب سخت خوشحال شدند، چنانكه عمر رضي االله عنه گفت وقتيكه عمير بن وهب نزد رسول االله عليه اسلام آمد خنزير به نظر من بهتر از او بود، ولي او امروز از پسرانم عزيز تر است.
در اياميكه عمير نفسش را با تعاليم اسلامي صفا مي بخشيد و قلبش با نور قرآن روشن مي شد و زيبا ترين روز هاي زندگيش را سپري ميكرد، چنانچه مكه و اهل آن را فراموش كرده بود صفوان ابن اميه در اشتياق روزي بود كه در محل هاي اجتماع قريش برود و بگويد كه از واقعه بزرگي شما را مژده ميدهم كه واقعه بدر را فراموش كنيد! ولي انتظارش به درازا كشيد اندك اندك پريشاني و دلتنگي او را فرا گرفت گويي كه در بين قوغ آتش مي تپد، از قافله ها و مسافران احوال عمير ابن وهب را مي پرسيد ولي جوابي نمي يافت كه باعث آرامي قلبش شود. تا اينكه سواري آمد و گفت كه عمير بن وهب مسلمان شده است، اين خبر بروي خيلي ناگوار افتاد گويا كه او را صاعقه اي فرا گرفته باشد، زيرا هرگز گمان
نميكرد كه عمير ابن وهب مسلمان شود، ولو همه باشندگان روي زمين مسلمان شده باشند. اما عمير بن وهب علم دين را آموخت تا حدي كلام پروردگارش را حفظ كرد تا اينكه روزي بحضور پيامبر صلي االله عليه وسلم آمد و گفت يا رسول االله مدتي است كه من از پوشاندن نور خدا رنج مي برم، ميخواهم اجازه بدهي تا بمكه بروم و قريش را به دين خدا و رسولش دعوت كنم، اگر پذيرفتند فهوالمراد، اگر قبول نكردند آنان را در دين شان اذيت كنم، چنانكه اصحاب رسول اكرم صلي االله عليه وسلم را اذيت ميكردم. رسول االله عليه السلام اجازه داد او به مكه رفت و بخانه صفوان ابن اميه آمد و گفت: اي
صفوان تو از سروران مكه هستي، مرد عاقلي از عقلاي قريشي، آيا باور داري كه عبادتي را در پيش بتان سنگي انجام ميدهيد )و حيواناتي را( بنام آن ذبح ميكنيد ديني باشد كه عقل آنرا قبول كند؟!!
من خودم گواهي ميدهم جز االله ديگر خدايي نيست و محمد- صلي االله عليه وسلم- پيامبر او است. بعداً عمير به دعوت مردم در مكه شروع كرد و چنانكه مردم زيادي بدست او مسلمان شدند.
خداوند بر عمير بن وهب اجر فراوان اعطا كند و قبرش را منور سازد.
snakker om'عمير ابن وهب (رض)'
Skriv tankene dine
Del dine tanker om denne artikkelen med oss