

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا…عفو و حلم رسول الله (ص)
عفو و حلم رسول الله (ص)
سیرهنگاران بیان نمودهاند که برحسب شهادت تمام وقایع، آنحضرت هيچگاه از کسی برای خود انتقام نگرفتند. در صحیحین از حضرت عایشه روایت است که هیچگاه رسول اکرم از کسی برای خود انتقام نگرفتند. جز در صورتی که احکام و قوانین الهی نقض میشد.
پیش از شکست جنگ احد، خاطرۀ برخورد تحقیرآمیز سران طایف همواره در خاطر آنحضرت وجود داشت. با این وجود بعد از ده سال هنگامی که در غزوه طایف به وسیله منجنیق بر مسلمانان سنگ پرتاب میکردند، از جانب دیگر، پیامبر رحمت عالمیان اینگونه دعا میکردند: «بار الها! به آنان فهم صحیح عطا کن و آنان را تسلیم آستان اسلام کن». چنانکه این دعا مستجاب شد و در سال نهم هجری، وقتی هیأت نمایندگی طایف به مدینه آمد، آنحضرت در صحن مسجد نبوی آنان را جای داد و با اعزاز و اکرام فوق العاده از آنان پذیرایی کرد.
قریش ایشان را ناسزا گفتند، تهدید کردند بر سر راهشان خار افکندند، بر بدن مبارک نجاست انداختند، در گلوی مبارک ریسمان انداخته آن را میکشیدند، نسبت به ایشان اهانت کردند، (نعوذ بالله) گاهی جادوگر میگفتند، گاهی دیوانه و گاهی شاعر، ولی آنحضرت بر هیچیک از این موارد، اظهار خشم و غیظ نکردند.
اگر نسبت به یک فرد غریب و بیچارهای در جلسهای اهانت میشد، سخت خشم میگرفتند. شخصی که آنحضرت را در بازار ذی المجاز در حالی که به اسلام دعوت میدادند، مشاهده کرد، چنین میگوید: آنحضرت میگفتند: بگویید «لا إله إلا الله» نجات مییابید، پشت سر ایشان ابوجهل بود و او بر سر آنحضرت خاک میریخت و میگفت: ای مردم! این شخص میخواهد شما را از آیین و مذهب شما برگرداند، و این که شما معبودان خود، لات و عزی را رها کنید. راوی میگوید: در آن حال،آنحضرت بهسوی ابوجهل نگاهی هم نیفکندند.
داستان افک میتوانست علتی برای خشم آنحضرت باشد. زیرا منافقین به حضرت عایشه صدیقه (نعوذ بالله) تهمت زده بودند. عایشه از محبوبترین همسران آنحضرت و دختر ابوبکر صدیق یار غار و افضل الصحابه بود. منافقان به شدت این تهمت را در سطح شهر مدینه شایع کردند. تمام مدینه از این شایعه تکان خورد. شماتت دشمنان، بدنامشدن ناموس، متهم قراردادن محبوبترین همسر، اینها مسائلی بودند که کاسۀصبر آدمی را لبریز میکردند. با وجود اینها، بنگریم که پیامبر اکرم با این موارد چه برخوردی داشتند. بانی تهمت بیش از همه عبدالله بن ابی رئیس المنافقین بود و آنحضرت به خوبی این امر را میدانستند. ولی تنها عکس العمل آنحضرت این بود که در جمع صحابه بالای منبر رفته، فرمودند: ای مسلمانان! چه کسی مرا از شرِّ آن که مرا درباره ناموسم اذیت و آزار میدهد راحت میکند. حضرت سعد ابن معاذ در حالی که از شدت خشم بیتاب بود بلند شد و اعلام داشت: من برای این کار حاضرم، شما او را معرفی کنید تا سرش را از تنش جدا کنم، سعد بن عباده که همپیمان عبدالله بن ابی بود، اظهار مخالفت کرد و از دو طرف حمایتها اعلام شد و نزدیک بود که شمشیرها از نیام بیرون کشیده شوند، ولی آنحضرت آنان را به آرامش دعوت کرد و آرام شدند.
خداوند متعال آن واقعه را تکذیب و رد کرد و تهمتزنندگان برحسب قوانین شریعت مجازات شدند، اما عبدالله بن ابی مجازات نشد، زیرا که جرمش نه با اقرار و نه با گواه ثابت گردید. یکی از تهمتزنندگان که مورد مجازات قرار گرفت، «مسطح بن اثاثه» بود، او تحت تکفل حضرت ابوبکر قرار داشت، حضرت ابوبکر نفقهاش را قطع کرد، آنگاه این آیه نازل شد:
﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَوَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢﴾[النور:22].
«و سوگند یاد نکنند بزرگان و ثروتمندان شما بر این که به خویشاوندان، مساکین و هجرتکنندگان در راه الله چیزی ندهند باید عفو و گذشت داشته باشند آیا دوست ندارید که خداوند شما را مورد آمرزش قرار دهد و خداوند بخشاینده و مهربان است».
پس از نزول این آیه، حضرت ابوبکر نفقهاش را کما فی السابق برقرار نمود. یکی دیگر از تهمتزنندگان (همچنانکه در صحیح ترمذی کتاب التفسیر سوره نور تصریح شده) حسان بن ثابت بود. حضرت عایشه بیش از حد از وی ناخشنود بود، ولی این نتیجۀ فیض صبحت رسول اکرم بود که وقتی عروه بن زبیر در نزد حضرت عایشه از او بدگویی کرد، حضرت عایشه او را منع کرد و گفت: این شخص (حسان) از جانب پیامبر اسلام به کفار جواب میداد. «لبید بن اعصم» از منافقین یهود مدینه آنحضرت را جادو کرد، ولی آنحضرت اقدامی نکردند، حضرت عایشه به آنحضرت پیشنهاد دادند تا تحقیق بیشتری در این باره به عمل آید ولی ایشان فرمودند: من نمیخواهم میان مردم هنگامهای برپا کنم.
«زید بن سعنه» زمانی که یهودی بود پیشه تجارت داشت. پیامبر اکرم از وی قرض گرفت. از وعدۀ پرداخت قرض چند روزی هنوز باقی بود، او به محضر آنحضرت آمد و ضمن درخواست وام خود، ردای مبارک ایشان را گرفت و کشید و کلمات رکیکی بر زبان آورد و برخورد ناشایستی با ایشان انجام داد و خطاب به آنحضرت اظهار داشت: ای خاندان عبدالمطلب! شما همیشه اینگونه حیلهبازی میکنید. حضرت عمر سخت بر وی خشمگین شد و خطاب به وی اظهار داشت: ای دشمن خدا! نسبت به ساحت مقدس پیامبر اکرم اسائۀ ادب میکنی؟ آنحضرت تبسم نموده فرمودند: عمر! ما چیزی دیگر از شما انتظار داشتیم و آن این که این شخص را تفهیم کنی که وامش را به خوبی درخواست کند و مرا تفهیم کنی که وامش را ادا کنم، آنگاه به عمر دستور دادند، وامش را ادا کنید و بیست صاع خرما اضافه بر طلبکاریاش به وی بدهید.
یک بار آنحضرت فقط یک دست لباس داشتند، آن ضخیم و خشن بود و هنگام عرق اذیت میکرد. اتفاقاً در همان روزها یکی از یهود لباسهایی از شام آورد. حضرت عایشه به آنحضرت گفتند: یک دست لباس از وی قرض کنید. آنحضرت شخصی را نزد یهودی فرستاد، آن منحوس اظهار داشت: میدانستم که ایشان میخواهند مال مرا غارت کنند. وقتی آن حضرت این کلام بیادبانه و ناگوار او را شنید، فقط این قدر اظهار داشت: او خوب میداند که من بیش از همه محتاط و امانتدار هستم.
یک بار زنی را دیدند که در کنار قبری نشسته گریه میکند، آنحضرت توقف نموده به وی گفتند: صبر را پیشه کن. آن زن ایشان را نمیشناختند، با لحنی بیادبانه گفت: برو، تو چه میدانی که بر من چه مصیبتی وارد شده؟آنحضرت رفتند. مردم به آن زن گفتند: مگر تو ندانستی که این رسول الله بود. او دوید، به محضر آنحضرت آمد و معذرت خواست و گفت: من تو را نشناختم. آنحضرت فرمودند: «همان صبری معتبر و ارزش دارد که در عین وقت مصیبت اختیار شود».
یک بار حضرت سعد بن عباده بیمار شد، پیامبر اکرم بر مرکب سوار شد و برای عیادتش رفت. در میان راه جمعی از مردم نشسته بودند. عبدالله بن ابی رئیس منافقین نیز در میان آنها بود، از مرکب آنحضرت گَرد برخاست او خطاب به آنحضرت گفت: «گرد و خاک به پا نکن» سپس بر بینیاش پارچهای قرار داد.
وقتی آنحضرت نزدیک جلسه رسید، گفت: «محمد! استر خود را به گوشهای ببر زیرا بوی بد استر تو مغزم را خراب کرد». آنحضرت سلام گفت و سپس از مرکب پایین آمده، آنان را به اسلام دعوت داد. عبدالله بن ابی گفت: «در خانه ما نیا و ما را اذیت نکن و مزاحم نباش، هرکس خودش نزد تو آمد او را تعلیم بده».
عبدالله بن رواحه که از شاعران معروف بود، گفت: حتماً تشریف بیاورید کشمکش بین آن دو شدید شد تا این که نزدیک بود شمشیرها از نیام بیرون کشیده شود. ولی آنحضرت هردو فریق را تفهیم و دعوت به آرامش نمود. از آنجا به خانه سعد بن عباده رفت و به سعد گفت: آیا شما سخنان عبدالله بن ابی را شنیدید؟ سعد بن عباده اظهار داشت: شما نگران نباشید، این همان شخصی است که قبل از تشریفآوری شما به مدینه، مردم مدینه برای ریاست او تاجی آماده کرده بودند.
هنگامی که در غزوه حنین، مال غنیمت تقسیم میکردند، یکی از انصار چنین گفت: این تقسیم برحسب رضای خدا نیست. آنحضرت شنیدند و فرمودند: خداوند بر موسی رحم کند، مردم او را بیش از این آزار دادند. یک بار یکی از اعراب بادیهنشین به محضر ایشان آمد، ایشان در مسجد بودند، برای عرب بادیهنشین نیاز به ادرار پیش آمد او که از ادب مسجد آگاه نبود، همانجا ایستاد و شروع به ادرار کرد. مردم از هرسو هجوم آوردند تا او را تنبیه کنند، ولی آنحضرت فرمودند: رهایش کنید و یک دلو آب بیاورید و آنجا بریزید. خداوند شما را برای سختی نفرستاده است، بلکه برای آسانی فرستاده است.
حضرت انس که از خدمتکاران خاصآنحضرت بود، میگوید: یک بار پیامبر اکرم خواستند مرا برای کاری بفرستند. من گفتم: نمیروم، ایشان سکوت کردند و من از خانه بیرون شدم. ناگهان از پشت سرم آمده گردنم را گرفتند. وقتی بهسوی ایشان نگاه کردم دیدم که دارند میخندند. آنگاه با محبت فرمودند: انس! حالا برای کاری که گفته بودم میروی؟ عرض کردم: آری، حالا میروم. انس ضمن بیان این داستان اظهار داشت: هفت سال در خدمت ایشان بودم، هیچگاه به من نفرمودند. چرا این کار را انجام دادی و یا چرا آن را انجام ندادی.
حضرت ابوهریره میگوید: عادت مبارک پیامبر اکرم این بود که با ما در مسجد مینشستند و گفتگو میکردند، وقتی از مسجد به خانه میرفتند، ما هم از مسجد بیرون میرفتیم. یک روز طبق معمول از مسجد بیرون شدند، یکی از بادیهنشینها آمد و ردای مبارک را چنان کشید که گردن مبارک قرمز شد. آنحضرت رو به جانب وی کرده او را نگاه کردند. او گفت: شتران مرا از گندم بار کن. مالی که نزد تو هست مال تو و پدرت نیست. آنحضرت فرمودند: نخست دیه گردن ما را بده آنگاه به تو گندم خواهم داد. او کراراً میگفت: به خدا سوگند هرگز دیه نخواهم داد.آنحضرت شتران وی را از جو و خرما بار کرد و چیزی هم به او نگفت.
قریش آنحضرت را دشنام میدادند و ناسزا میگفتند و بر اثر عناد و کینهتوزی، ایشان را به جای محمد (ستوده شده) با نام مُذمَّم (نکوهش شده)، صدا میکردند. لکن آنحضرت خطاب به دوستان خود فقط این قدر میگفتند: تعجب نمیکنید که خداوند چگونه فحشهای قریش را از من دفع میکند، آنها مذمم را ناسزا میگویند و او را نفرین میکنند در حالی که من محمد هستم.
هنگامی که ایشان برای فتح مکه آمادگی میکردند، به این امر توجه خاص داشتند که قریش از تصمیم ایشان آگاه نشوند. «حاطب بن بلتعه» یکی از صحابه بود او (بنابه دلایلی) خواست تا قریش را از این موضوع آگاه کند، چنانکه نامهای نوشت و بهطور محرمانه توسط یک زن به مکه فرستاد. آنحضرت از موضوع آگاه شدند. فوراً حضرت علی و حضرت زبیر را به دنبال آن زن فرستادند. آنها او را دستگیر و با نامه به محضرآنحضرت آوردند. آنحضرت حاطب را احضار کرد و از او توضیح خواست. او به خطایش اعتراف کرد و معذرت خواست. در چنین موقعی هر فرد سیاستمداری دستور به مجازات مجرم میدهد، لکن پیامبر اکرم او را مورد عفو قرار دادند، زیرا که او از اصحاب بدر بود. برای زن نیز مجازاتی در نظر گرفته نشد. در حالی که اگر آن نامه به دشمنان میرسید، خطرات سختی از جانب آنان متوجه مسلمانان میشد.
«فرات بن حیان» از جانب ابوسفیان مأمور جاسوسی در میان مسلمانان بود و در نکوهش و هَجوِ آنحضرت اشعار میسرود. یک بار دستگیر شد، پیامبر اکرم فرمان قتل او را صادر کردند. هنگامی که به محلهای از انصار برده شد، اظهار داشت: من مسلمان هستم. یکی از انصار به محضر آنحضرت آمد و عرض کرد: فرات میگوید: مسلمان هستم. آنحضرت فرمودند: بعضی از شما هستند که حال ایمان آنان را به خودشان محول میکنیم و یکی از آنها فرات بن حیان است. مورخان نوشتهاند که او بعداً مسلمان واقعی شد و آنحضرت او را زمینی در «یمامه» دادند که درآمد آن 4200 (درهم) بود.
درود الله (ج)، ملائك و مؤمنان باد بر آن رسول مكرم !
نتحدث عنه'عفو و حلم رسول الله (ص)'
اكتب أفكارك
شارك أفكارك حول هذا المقال معنا