تأثير علوم نظرى بر فلسفه در جهان اسلام

تأثير علوم نظرى بر فلسفه در جهان اسلام
  • 14‏‏/12‏‏/2021
  • گرداننده وبسايت
  • 4:57:12 م
يشارك:

تأثير علوم نظرى بر فلسفه در جهان اسلام

 

قبل از ورود در بحث، لازم است برخى از مبادى تصورى آن روشن شود و آن اينكه گاهي فلسفه بر مطلق علوم برهاني اطلاق شده، تمام دانشهاي استدلالي را فلسفه مي‌گويند، اعمّ از طبيعي، رياضي و…؛ چنان‌كه در گذشته هر دانشمندي كه در يكي از رشته هاي علوم نظري و استدلالي متخصّص باشد، حكيم و فيلسوف ناميده مي‌شد. در اين صورت، مرز خاصّي بين فلسفه و ساير علومِ نظري نيست؛ تا در اصلِ تأثير يا نحوه و مقدار آن، سخن به ميان آيد.

گاهي منظور از فلسفه، خصوص فلسفه مادّي است كه بر اساسِ حَصرِ شناخت در حسّ و تجربه و سلبِ اعتماد از عقل و تجريد استوار است و هر چه خارج از محدوده مادّه و بيرون از قَلمرو طبيعت باشد، خرافي و باطل است. بر اين مبنا تحوّلِ فلسفه (فلسفه مادّي) بر اثر تحول علوم نظري ديگر و تأثير علوم تجربي در مسائل فلسفي، كاملاً محتمل است و جاي انكار نيست، ولي اگر منظور از فلسفه، خصوص مسائل هستي شناسي است كه از تمام علومِ نظري ديگر جداست، مراد از آن نيز خصوص فلسفه الهي است كه معيار شناخت آن، اعمّ از حِسّ و تجربه و عقل و تجريد است. بايد در اصل تأثير علوم نظري در فلسفه ( فلسفه الهي) و نحوه آن و نيز مقدار تأثير آنْ بحث دقيق نمود.

اكنون كه بعضي از مبادي تصوري بحث روشن شد، مي‌توان چنين گفت كه گرچه فلسفه الهي در مَدارِ بود و نبود اشيا به‏طور جامع نظر مي‌كند و هيچ موجودي از آن جهت كه موجود است، از احكام عامِّ آن خارج نيست و اثبات اصل وجود موضوع و نيز برخي از مَبادي تصديقي علوم نظري به‏عهده فلسفه الهي است، ليكن بعضي از مبادي تصديقي ديگر را كه مستلزم دور نباشد، از علوم نظري ديگر مي‌گيرد؛ و از اين جهت، بين فلسفه و بين ساير علوم نظري، مساعدت و هماهنگي است.

چون بحث كنوني در تأثير و تأثّر متقابلِ فلسفه و علومِ نظري نيست، بلكه در خصوص تأثير علوم نظري در فلسفه است؛ لذا محور سخنْ همانا تأثير يك جانبه است؛ نه دو جانبه و متقابل.

مَدارِ اصلي تأثير علوم نظري در فلسفه، يا در خصوص مبادي تصديقي مسائل فلسفي است يا در بيان موضوعات و صغراهاي قياس استدلال. البته گاهي با تحوّل صُغرا به صغراي ديگر، اصل كبرا به اِتقانِ خود باقي است. در اين‌گونه از موارد، هيچ تحوّلي از راه علوم نظري به فلسفه راه نمي‌يابد.

به عنوان نمونه، مي‌توان مسئله حركت را طرح نمود. در باره حركت، اختلافهاي فراواني است كه در مبحثِ خاص خود ارائه مي‌شود؛ نظير آنكه آيا اصلاً حركت داخلِ در مقولاتِ ماهوي است يا نه و بر فرض آنكه از مقولات ماهوي محسوب گردد، آيا مندرج در تحت يكي از مقولات مشهور است كه عدّه‌اي بر آن بودند يا مقوله مستقلّي است؛ چنان‌كه شيخ اشراق بر آن‌ست؟ به‏هر تقدير، در اينكه بحث حركت جزء مسائل طبيعي است يا فلسفي اختلاف بوده، غالب حكماي متقدّم بر صدرالمتألهين آن‌ را از عوارض جسم طبيعي مي‌دانستند؛ لذا از آن در علم طبيعي بحث مي‌كردند، ولي صدرالمتألهين آن‌ را نحوه هستي بعضي از موجودها مي‌داند و تقسيم موجود مطلق به ثابت و سيّال را از تقسيمهاي اوّلي و بدونِ واسطه هستي به‏حساب مي‌آورد و بحث از آن‌ را به‏عهده فلسفه مي‌داند.

اگر حركت جزء مسائل فلسفه محسوب شود، هرگونه تحوّلي كه از ناحيه مباحث آن در مسائل فلسفي رخ دهد، يك تحوّل دروني است؛ نه بيروني؛ لذا خارج از محور بحث كنوني است، ولي اگر حركت از مسائل علم طبيعي باشد، تحوّل در آن اگر مايه تحول مسائل فلسفي گردد، وارد حوزه بحث فعلي است.

مهم‌ترين پيوند علم و عقل، تجربه و تجريد و علم نظري و فلسفه كه درباره حركت مطرح است، همانا برهان محرّكِ اوّل است كه اصل مسئله به‏نوبه خود فلسفي است، ولي مبدأ برهان آن از مباحث علم طبيعي مي‌باشد، زيرا در علم طبيعي، يكي از عوارض جسم طبيعي، اصل حركت و دگرگوني تدريجي است كه جسمِ متحرّك، با آن از قوّه به فعل خارج مي‌شود و چون خروج از قوّه به فعل، نيازمند به مبدأ فاعلي بوده، مُخْرج بيروني دارد، وگرنه قابل و فاعل متّحد است و محذور تناقض را به همراه خواهد داشت؛ لذا هر متحرّكي كه از قوّه به فعل خارج مي‌شود، محتاج به محرّك است و آن محرّك اگر متحرك باشد، نيازمند به محرّك ديگر مي‌باشد و چون دور و تسلسل محال است، لذا سلسله محرّكها منتهي مي‌شود به اوّلين محرّكِ منزّهِ از حركت و اين، همان برهان معروفِ حركت است كه براي اثبات واجب ارائه مي‌شود.

لازم است توجه شود كه بحث كنوني پيرامونِ صحّت يا سُقم برهانِ مزبور نيست و همچنين درباره نتيجه برهان بر فرض استقامت آن نيست، ثمره آن اثباتِ واجب الوجود است يا اثبات موجودِ مجرّد از قوّه و استعداد و مُنَزّه از حركت و تحوّل، گرچه واجب‌الوجود نبوده، بلكه موجود مجرّدِ عقلي باشد و اگر به‏وسيله امكان آن موجود مجرّد عقلي، به اثبات واجب الوجود پي برده شود، اين همان اعتراف به نقص برهان حركت و لزوم تتميم آن به برهان امكان و وجوب است.

غرض آنكه برهان محرّك اول، از مسائل فلسفه محسوب مي‌شود؛ زيرا اثبات وجود واجب يا عقلِ مجرّدِ از حركت، از مباحث هستي شناسي است و از حوزه علم طبيعي بيرون بوده، در قلمرو فلسفه داخل است و اينكه گاهي گفته مي‌شود طبيعيّون از راه حركت و الهيّون از راه امكان، مبدأ جهان را ثابت مي نمايند، منظور اين نيست كه حكماي طبيعي، مسئله اثبات واجب را در علم طبيعي مطرح مي‌نمايند و آن‏را از راه نيازمندي حركت به محرّك غيرمتحرك ثابت مي‌كنند؛ زيرا اصل مسئله اثبات واجب هرگز جزء مباحث علم طبيعي نيست؛ بلكه مقصود آن‌ست كه مسئله اثباتِ واجب كه مسلَّماً از مباحث فلسفه الهي است، گاهي از مبادي طبيعي استفاده مي‌نمايند؛ مانند برهان حركت و گاهي از مبادي الهي بهره مي‌گيرد؛ مانند برهان امكان.

چون اصل حركت در علم طبيعي مطرح است، اگر مباحث پيرامون آن تحوّل يابد و به دقّتِ لازم خود توجه كرده، به كمالِ لايق خويش برسد، برهان محرّك اوّل كه در فلسفه طرح مي‌شود، متحوّل خواهد شد و به كمال مناسب خويش بار مي‌يابد؛ چنان‌كه با تكامل بحث حركت و تحوّل آن به حركت جوهري، برهان محرّكِ اوّل به‏طور مسلّم، كامل تر خواهد شد، زيرا در صورتي كه حركت در مقولات عَرَضي محصور گردد و به گوهر ذاتِ موجود مادّي راه نيابد، نياز به محرّك اوّل نيز در همان مدار حركتهاي عَرَضي، يعني اوصاف و عوارض و اَعراض اشياء، خلاصه مي‌شود.

ولي اگر گوهر ذاتِ هر موجود مادّي را مانند اعراض و عوارض آن فراگيرد، به‏طوري كه اصلِ ذاتِ موجود مادي در تحوّلِ خروج از قوّه به فعل باشد، نياز به محرّك اوّل در متن هستي موجود مادّي راه مي يابد و در اين‌حال، متحرّك عين حركت مي‌شود و چون حركت، محتاج به محرّك است؛ پس متحرّك يعني گوهر هستي هر موجود مادّي، محتاج به محرّك است و به‏طور دقيق معناي تحريكِ يك موجودِ مادّي، همتاي با آفرينش وي است؛ زيرا حركت موجودِ مادّي نحوه وجود اوست و اگر نحوه هستي چيزي به مبدأ فاعلي محتاج بود، تأثير آن مبدأ فاعلي همانا در ايجاد وي است؛ به‏طوري كه تحريك در اين‌گونه از موارد، مصداق ايجاد بوده؛ چنان‌كه ايجادِ موجودِ مادّي، مساوي با تحريك او است.   

نتيجه عميق آن اينكه هرگز شبهه ازليّت مادّه فلسفي قابل طرح نيست؛ لذا ذاتِ مادّه در سيلان و حركت است و هر سيّال و متحرّكي محتاجِ به مُحرّك و مُوْجد است؛ پس اصل گوهر مادّه، نيازمند به مُحرّك جوهري و آفريننده است و اين همان تاءثير دقيق علم نظري در فلسفه اسلامي است.

بررسي حقيقت جسم در علم طبيعي، بر اساس نفي اتصال جسم و برپايه تركّبِ وي از ذرّات ريزاتمي، تاءثير ديگري است از علم نظري در فلسفه؛ زيرا بحث حركت در مقوله كم، اگر فلسفي باشد و نه طبيعي، با اثبات ذرّات اتمي معناي فصل و وصل و زياده و نقصِ متصل جسماني را به جمع و فرق و زياده و نقص مجتمع جسماني ونه متصل جسماني تبديل مي‌نمايد، چون بر اين فرضْ كمّ متّصل، عبارت از مجموع اجزاء مجتمع است؛ نه اَبعاض يك متصل كه داراي وجود واحدِ شخصي است؛ چنان‌كه پيشرفت علم نظري درباره معناي نور، رنگ و بسياري از كيفيّاتِ مسموع و مانند آن، تاءثير قابل ملاحظه‌اي در تفسير مقوله كم و كيف و تبيين مكان و زمان و ساير امور مادي دارد.

از مواردي كه مي‌توان تاءثير علم نظري در فلسفه را ياد آور شد، آن‌ست كه به عقيده عدّه‌اي از حكماء مسئله اثباتِ نفس و تجرّد روح و تبيين رابطه نفس و بدن و تفسير پيوند روح با شئون و قواي گوناگوني كه دارد، جزء مسائل علم طبيعي است؛ گرچه بعضي همانند صدر المتاءلهين آنها را جزء مسائل فلسفي مي‌دانند. اگر مسئله نفس و شئون وابسته به‌ن از علم طبيعي محسوب گردد، چون يكي از راههاي اثبات واجب الوجود، همانا معرفت نفس است، چنان‌كه شيخ اشراقِ و همفكرا ن وي مهم‌ترين راه اثباتِ واجب را شناختِ نفس و تجرّد او مي‌دانند، زيرا موجود مجرّدي مانند نفس، نه خودساخته است و نه از موجود مانند خود صادر شده است و نه هيچ موجود مادّي توان آفرينش آن‏را دارد، بنابراين، مبدأ پيدايش وي، همانا موجود مجرّد محض و واجبِ صرف است.

بر اساسِ مزبور (يعني طبيعي بودن مسئله نفس، نه فلسفي بودن آن)، هرگونه تحولّي كه از شناختِ نفس رخ دهد، در نحوه تقرير برهان فلسفي براي اثبات واجب از راه تجرّد روح، اثر خواهد گذاشت؛ يعني بررسي تقدّم نفس بر بدن يا همزماني آفرينش اين دو و همچنين تحليل تجرّد روح در آغاز پيدايشش يا جسماني الحدوث و روحاني البقاء بودن وي، تاءثير قابل توجهي در نحوه تبيين برهان مزبور دارد.

عدم تأثير برخي از مسائل علوم نظري بر فلسفه

البته مسائل ديگري در علم نظري وجود دارد كه هيچ‌گونه تاءثيري از آنها در فلسفه راه ندارد؛ مثلاً در برهان محرّك اوّل، جريان زمين محوري يا خورشيد محوري، با اينكه تحول عميق علم نظري را به همراه دارد، هر گز تاءثيري در برهان مذكور ندارد؛ يعني عدهّ‌اي در گذشته دور چنين مي‌پنداشتند كه آفتاب و مانند آن حركت دارند و زمين ساكن است و مِحورِ حركت خورشيد و ساير اجرام سپهري است، ليكن به‏نظر عدّه‌اي كه شواهد تجربي فراواني آن‏را همراهي مي‌كند، زمين متحرّك است و در محور آفتاب مي‌گردد؛ چنان‌كه به دور خود نيز مي‌چرخد كه يكي حركت انتقالي و ديگري حركت وَضْعي است.

البته تحوّل عظيمي‌با تبدّل زمينْ مِحوري به خورشيد در علم طبيعي پديد آمد، ليكن هيچ اثري در اصل برهان محّرك اوّل پديد نيامد؛ زيرا به هر تقدير، حركت محتاجِ به محرّك غيرمتحرّك مي‌باشد؛ خواه آن متحرك زمين باشد يا خورشيد؛ چنان‌كه تحوّل علمي‌ياد شده در برها ن حدوث و قِدَم متكلّمان نيز اثر نگذاشت و نمي‌گذارد.

 

بريده اى از : سير تكامل فلسفه در اسلام 

نتحدث عنه'تأثير علوم نظرى بر فلسفه در جهان اسلام'

اكتب أفكارك

شارك أفكارك حول هذا المقال معنا

نظر شما قابل قدر است