

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا… (روم، ٣٠)
Så vend ditt ansikt til Herrens rene religion!اى ز نامت عارفان را ....
اى ز نامت عارفان را ....
اى ز نامت عارفان را جذبه در جان آمده
از كلامت عاشقان را بوى جانان آمده
هرکى از کيفيت بزم تو بویی برده است
تا حريم آستانت پاىکوبان آمده
بزم تو مر خستگان را داروى درمانده گيست
نظم تو مر تشنگان را آب حيوان آمده
بلخ بامى را بنازم آنکه از خاکش پديد
چون جلال الدين محمد شهسواران آمده
عشق را توفنده دریائيست دیوان ِ کبیر
مثنوى گنجينهیى از مغز قرآن آمده
سينه خواهم شرحه شرحه تا دهم شرح فراق
ناى ما در ناله از هجر نيستان آمده
خود نمىدانم که بر ياد تو اى آرام جان
ديده خون باريده يا از مژه مرجان آمده
شاد زى اى قونيه، اى خاک تو رشک بهشت
آفتابی در سپهرت از خراسان آمده
آفتابى كز طلوعش ملک جان روشن شده
آفتابى کز فروغش نور عرفان آمده
چيست عرفان، مرگ را پنداشتن پيک نجات
کيست عارف، آن که او را جسم، زندان آمده
عارف آن باشد که جانش از بلا یابد جلا
عارف آن باشد که او را درد درمان آمده
عارف آن باشد که از تير ملامت رخ نتافت
عارف آن کو تا به پاى دار رقصان آمده
عارف آن کو مذهبش عشق است و دين آزادگى
عارف آن کو بىخبر از کفر و ايمان آمده
عارف آن کو پا به آتش ماند و گردن خم نکرد
عارف آن کو شعله در پايش گلستان آمده
شمس تبریزيست عارف آن که از يک جلوهاش
نور حق در جان مولانا به جولان آمده
نام مولانا گرفتم باز دل ديوانه شد
بوى پیراهن عزيزان سوى کنعان آمده
کیست تا از ما رساند پیر رومی را سلام
گویدش در زادگاهت بِين چه توفان آمده
جای باران تیر میبارد ز ابر اندر بهار
جای آب ای خواجه خون از چشمه ساران آمده
هیچ می دانی که از بیداد باد مهرگان
گلشن ما را چه آفت های دوران آمده
رفته سرو از یاد قمری، رفته آب از یاد نخل
آشیان مرغکان پامالِ زاغان آمده
هیچ می دانی که رفته آدمیت زین دیار
آدمی همچون پلنگ تیز دندان آمده
صد هزاران تیمور لنگ و جهانسوزان دهر
رهزنان عصر ما را همچو دربان آمده
مرشدا دستی برون آر از کرم کاری بکن
بین که اشک از چشم یاران همچو باران آمده
مختصر سازم سخن تا خامه کم ریزد سرشک
ورنه عرض حال عاشق کی به پایان آمده
شاعر: مرحوم رازق فانى
snakker om'اى ز نامت عارفان را ....'
Skriv tankene dine
Del dine tanker om denne artikkelen med oss