عبدالله ابن حذاقه سهمى (رض)

عبدالله ابن حذاقه سهمى (رض)
  • AP 1400/9/1
  • گرداننده وبسايت
  • 5:40:51
شریکول:

عبدالله ابن حذاقه سهمى (رض)

(بر هر مسلمان لازم است كه سر عبدالله بن حذافه را ببوسد، اول من شروع ميكنم )
عمر بن خطاب

قهرمان اين قصه ما مردي از صحابه كرام است كه عبداالله ابن حذافه سهمي خوانده مي شود- كه تاريخ نگاهي گذرا بر زندگاني اين مرد انداخته مانند مليونها انسان قبل از او، بدون توجه به قهرماني آنان و يادي از كار نامه هاي ايشان- اما اسلام به عبداالله بن حذافه سهمي فرصت داد تا با دو ابر قدرت زمان مقابل گردد، يكي خسرو پادشاه فارس و ديگري قيصر بزرگ روم. و با هريك ازين ديدار ها قصه اي دارد كه هرگز از خاطره نميرود و زبان تاريخ آنرا بيان ميدارد.

قصه او با كسري پادشاه فارس:
در سال ششم هجرت رسول اكرم صلي االله عليه وسلم تصميم گرفت توسط گروهي از اصحاب خويش نامه هايي به شاهان اعاجم بفرستد و ايشان را باسلام دعوت كند. رسول كريم صلي االله عليه وسلم اهميت و خطورت اين امر بزرگ را نزد خود سنجيده بود و ميدانست كه اين نمايندگان به سر زمين هاي دوري ميروند كه با آنان عهد و پيمان قبلي وجود ندارد و ايشان لسان اهالي آن سر زمين ها را نميدانند و از مزاج پادشاهان آگاهي ندارند علاوه بر آن (اين نمايندگان) پادشاهان را بترك اديان شان و كناره گيري از سلطه و قدرت شان دعوت ميكنند تا در دين قومي شامل گردند كه تا گذشته قريب از اتباع ايشان بودند آن سفري خطرناك بود كه مسافر در آن خود را گم ميكرد و هر كه بر ميگشت گوئي كه تازه بدنيا آمده است. لهذا رسول اكرم صلي االله عليه وسلم اصحابش را جمع كرد و در آن اجتماع خطابه اي ايراد كرده بعد از حمد و ثناي پروردگار فرمود: ( اما بعد من ميخواهم بعضي از شما را بطرف پادشاهان (اعاجم) بفرستم، پس با من اختلاف نكنيد، طوريكه بني اسرائيل با عيسي ابن مريم- عليهما السلام- اختلاف كردند)

پس اصحاب رسول االله صلي االله عليه وسلم گفتند يا رسول االله آنچه را ميخواهي انجام ميدهيم، بهر جا كه خواسته باشي بكمال خوشي ميرويم. شش تن از صحابه كرام را رسول اكرم صلي االله عليه وسلم جهت حمل نامه هايش به پادشان عرب و عجم برگزيد يكي از آن جمله عبداالله ابن حذافه سهمي بود كه براي رسانيدن رساله نبي كريم صلي االله عليه وسلم بدربار كسري پادشاه فارس گماشته شد.

عبداالله بن حذافه راحله خود را آماده ساخت، با خانم و فرزندانش وداع كرد و بصوب ماموريت خود به تنهايي براه افتاد، راهي كه پر از خم و پيچ ها و فراز و نشيب ها بود، جز خداوند هيچكس با او نبود تا بسر زمين فارس رسيد، اجازه دخول بدربار پادشاه خواست، درباريان از وصول او به پادشاه خبر دادند پادشاه امر داد كه ايوان را مزين سازند و بزرگان فارس را احضار نمايند، آنان حضور يافتند سپس بدخول عبداالله بن حذافه اجازه داد. عبداالله ملبس با لباسيكه نمايانگر سادگي و بساطت اعراب بود بدربار پادشاه داخل شد اما با قامت راست و گردن افراشته و متانت كامل در حاليكه قلبش پر از ايمان بود و با آن افتخار ميكرد. بمجرديكه كسري او را ديد كه بطرفش ميآيد به يكي از درباريانش اشاره كرد تا رساله را از او بگيرد، ولي او عبداالله گفت نه خير رسول اكرم صلي االله عليه وسلم به من امر كرده كه رساله را
بدست خودت بسپارم. كسري گفت بگذاريد نزديك شود او به كسري نزديك شد تا كه نامه را بدستش داد. بعداً كسري يك نويسنده عربي از اهالي حيره را خواست و امر كرد كه نامه را در پيشروي وي بكشايد و بخواند، او خواند: بسم االله الرحمن الرحيم، از طرف محمد رسول االله به كسري بزرگ فارس سلام بر كسي كه راه راست را مي پيمايد.. وقتي كسري همين قدر از رساله را شنيد به قهر آمده چهره اش سرخ شد رگهاي گلويش آماس كرد، زيرا رسول االله عليه السلام نامه را با ذكر نام خود آغاز كرده بود آنرا از دست كاتب بربود و پاره كرد بدون اينكه از محتواي آن آگاه شود، و فرياد كرد آيا به من چنين مينويسد در حاليكه برده منست؟!!
سپس به عبداله بن حذافه امر كرد از مجلس خارج شود. عبداالله از مجلس كسري خارج شد و نميدانست كه خدا باوي چه ميكند؟ آيا كشته مي شود، يا آزاد مي شود. ليكن بلا درنگ گفت قسم بخدا است به هر حاليكه باشد من بعد ازينكه رساله رسول االله صلي االله عليه وسلم را رساندم ديگر باكي ندارم…
بر مركبش سوار شد و روان شد. چون آتش غضب كسري فرو نشست امر كرد كه او را بدربارش حاضر كنند، ولي او پيدا نشد هر قدر جستجو كردند اثري از او نيافتند، و دانستند كه او از دسترس شان بر آمده است. وقتيكه عبداالله بحضور نبي كريم صلي االله عليه وسلم آمد و عكس العمل كسري را بحضورش عرض كرد، رسول االله صلي االله عليه وسلم همين قدر گفت: خداوند مملكتش را پارچه پارچه
كند و بس. بعد از آن كسري به بازان نايب خود در يمن نوشت تا دو مرد تنومند نزد مردي كه در حجاز
ظهور كرده بفرستد و امر كند كه او را نزد من بياورند. بازان دو تن از مردان نخبه خود را نزد رسول اكرم صلي االله عليه وسلم فرستاده نامهاي عنواني رسول اكرم صلي االله عليه وسلم- نوشت و در آن سفارش كرده بود كه رسول اكرم صلي االله عليه وسلم به معيت آن دو نفر بدون معطلي نزد كسري برود.
آن دو تن براه افتادند شب و روز سعي ميكردند تا اينكه به طايف رسيدند در آن جا تاجران قريش را ديدند و راجع به محمد صلي االله عليه وسلم از ايشان پرسيدند، تاجران گفتند كه او در يثرب است.
بعد از آن تاجران قريش با خوشحالي طرف مكه روان شدند و به مردم تهنيت ميگفتند و بشارت ميدادند كه اينك كسري بر محمد- صلي االله عليه وسلم- قهر شده و شر او را از سر تان كم ميكند.
و اما آن دو نفر به طرف مدينه روان شدند تا اينكه به آنجا رسيدند و با نبي كريم صلي االله عليه وسلم ملاقات كردند و رساله باز آن را به حضور شان تقديم كرده گفتند كه شاه شاهان كسري به پادشاه ما نوشته كه دو نفر جهت بردن شما به نزد كسري بفرستد، اينك ما آمده ايم بيا با هم نزد كسري برويم! اگر در خواست ما را بپذيري ما با كسري گفتگو ميكنيم تا دست از اذيت تو باز دارد، اگر انكار كني تو خود قدرت و صولت او را ميداني و از سختگيري و سلطه او آگاهي كه ترا و قومت را هلاك خواهد كرد.
رسول اكرم صلي االله عليه وسلم تبسمي كرده گفت: حالا بجايگاه خود برويد و فردا نزد من آييد!
وقتيكه در روز ديگر بحضور نبي كريم صلي االله عليه وسلم آمدند، گفتند آيا آماده برفتن هستي؟
رسول اكرم عليه الصلاة و اسلام فرمود: ديگر بعد ازين كسري را نمي بينيد، او را خداوند كشت، پسرش شيرويه را در فلان شب و فلان ماه بروي مسلط ساخت.
آنان بر چهره نبي كريم صلي االله عليه وسلم خيره شدند، آثار خوف و دهشت در سيماي شان ظاهر گرديد، بعداً گفتند: آيا ميداني كه چه ميگويي؟! آيا آن خبر را به باذان بنويسم؟!
گفت- رسول اكرم صلي االله عليه وسلم- بلي و باو بگوييد كه دين من در سراسر قلمرو
كسري منتشر خواهد شد و تو اگر مسلمان شوي آنچه را زير دست تو است در اختيارت ميگذارم و پادشاهي قومت را بر تو مي سپارم.
آن دو مرد از حضور رسول اكرم صلي االله عليه وسلم رخصت شدند و نزد باذان رسيدند خبر- قتل كسري- را باو باز گو كردند، گفت اگر آنچه محمد- صلي االله عليه وسلم- گفته درست باشد، پس او نبي است اگر چنان نباشد پس درباره او تصميم خواهم گرفت.
اندكي بعد نامه شيرويه به باذان رسيد كه در آن نوشته بود: من كسري را كشتم، او را بانتقام قوم خويش كشتم، او قتل اشراف قوم را مباح ساخته بود زنان شان را اسير ميكرد و اموال شان را بغارت مي برد، همينكه نامه ام برايت برسد از كسانيكه نزد تو است براي من بيعت بگير.
همينكه باذان نامه شيرويه را خواند آنرا به دور انداخت و اسلام خود را اعلان كرد و هر كه از مردم فارس در آن سر زمين بود نيز مسلمان شدند.
اين بود قصه ملاقات عبداالله بن حذافه با كسري پادشاه فارس

قصه ملاقات او با قيصر روم:
:ملاقات او با قيصر در زمان خلافت حضرت عمر رضي االله صورت گرفته و با او حكايتى شيرين و دلنشين دارد.
در سال نزدهم هجري عمر ابن خطاب رضي االله عنه لشكري به جنگ روم فرستاد كه عبداالله بن حذافه سهمي در آن شامل بود. اخبار لشكر اسلام و احوال آن به قيصر رسيد كه آنان به صدق ايمان و رسوخ عقيده و سر بازي در راه خدا و رسولش متصف اند.
پس به مردان خود امر كرد- هر گاه باسارت يكي از اسيران مسلمان دست يافتيد او را نزد من حاضر كنيد. از قضاي الهي عبداالله ابن حُذانه بچنگ آنان افتاد، او را نزد پادشاه بردند و گفتند اين يكي از اصحاب سابقه دار محمد- صلي االله عليه وسلم- است كه بچنگ افتاده و اينك بحضور شما آورديم. پادشاه روم بطرف عبداالله خيره شده گفت: من بتو يك فراخوان دارم. گفت عبداالله آن چيست؟ گفت از تو ميخواهم نصاري شوي. اگر قبول كني رهايت ميكنم و جايگاه خوبي نزد من خواهي داشت. آن اسير با جديت گفت، بسيار دور است، يعني نا ممكن است، مرگ براي من بهتر از قبول فراخوان شما است. قيصر گفت: من تو را مرد دليري يافتم، اگر آنچه را پيشنهاد كردم بپذيري در امور سلطنت شريكت ميكنم. پس آن اسير مقيد با زولانه و زنجير گفت:
واالله اگر تمام مملكت خود را به من ببخشي لحظه اي از دين محمد صلي االله عليه وسلم بر نميگردم. گفت ميكشمت. گفت تو ميداني… بعد از آن امر كرد به صليبش ببندند، و به تير اندازان خود بزبان رومي گفت: از هردو طرف دستانش بزنيد، درحاليكه خودش در دعوت به نصرانيت اسرار ميكرد و او از آن امتناع مي ورزيد. بعداً گفت در اطراف پاهايش بزنيد، و خودش او را بترك دين دعوت ميكرد. ولي عبداالله از قبول دعوت او اباء ميورزيد.
سپس امر كرد كه از تير اندازي دست بگيرند و او را از صليب پائين كنند، بعداً ديگ بزرگي را خواست و امر كرد كه در آن تيل بيندازند و بالاي آتش بگذارند تا كه به جوش آمد سپس دو تن از اسيران مسلمان را خواست به يكي از آن ها امر كرد كه خود را در ديگ بيندازد او خود را انداخت تمام گوشت بدنش از استخوان جدا شد. باز هم قيصر نگاهي به عبدالله كرده گفت: نصراني مي شوي يانه؟ او به قيصر جواب رد داد. و آنگاه قيصر مايوس شد امر كرد مانند دو يار ديگرش در ديگ انداخته شود، وقتيكه بطرف
ديگ روان شد، اشك بر چشمانش حلقه زد مردان قيصر به پادشاه گفتند كه او ميگريد، قيصر گمان كرد كه او ترسيده، گفت او را بر گردانيد، وقتيكه پيشرويش ايستاد قيصر نصرانيت را بوي عرضه كرد او از قبول آن اباء ورزيد،
قيصر گفت واي بر تو! پس چرا گريه ميكني؟ گفت من آرزو داشتم كه كاش به تعداد موهاي بدنم جان ميداشتم تا درين ديگ انداخته ميشدم و همه گوشتهاي بدنم در راه خدا مي ريخت. پس آن طاغي گفت: آيا سر مرا مي بوسي تا رهايت كنم؟ عبداالله گفت: آيا ديگر مسلمانان اسير را هم رها ميكني؟
گفت همه اسيران مسلمان را عبداالله ميگويد:

 

گر چه او دشمني از دشمنان خدا بود اما درين چه باك است كه اگر سر او را ببوسم و او مرا با ديگر مسلمانان اسير از قيد رها كند؟! بنابران باو نزديك شدم و سرش را بوسيدم، پس پادشاه روم امر كرد كه همه اسيران مسلمان را جمع كنيد و باو بسپاريد. روميان آنان را به من سپردند. عبداالله بن حُذافه بحضور عمر آمد و سرگذشت خود را باو بيان كرد، فاروق اعظم از شنيدن آن بسيار مسرور گرديد، وقتيكه بطرف اسيران نگاه كرد گفت بر هر مسلمان لازم است كه سر عبداالله را ببوسد، اينك اول من شروع ميكنم. برخاست و سر او را بوسيد.

په اړه خبری کول'عبدالله ابن حذاقه سهمى (رض)'

خپل فکرونه ولیکئ

د دې مقالې په اړه خپل نظرونه موږ سره شریک کړئ

نظر شما قابل قدر است